مخلوق سرسام

عمومی

          

شده دوزخ همین دنیا نباشد حاجت فردا

که روز محشر وعقبی شده درملک ما بر پا

به هرجا آتش جنګست فساد و فتنه و رنګست

 یکی در کین و نیرنګست دیګر درسوز و واویلا

یکی چون ګرګ درانست به دورازوصف انسانست

همه در فکر دورانست بساط کینه و اعدا

دیګر افتاده درخونست به دام وهم و افسونست

همه دنیاش دګر ګونست ندارد جز غم فردا

نه عیشی دارد و نی نوش زدنیا بسته عقل و هوش

زحول آخرت مدهوش ز طومار دغا رسوا

نمی یابند ګهی آرام چو در بندند در اوهام

بری خلقی چنین سرسام نیابند لذت دنیا

رهء عرفان اګر ګیرند مقام خویش خود بینند

بساط وهم بر چینند بیابند خاطر زیبا