افول پس از 70 سال ـ محترم دکتر حسین دهشیار استاد علوم سیاسی دانشگاه

عمومی

 

همزمان با انتخابات ریاست جمهوری آمریکا، برای درک تحول مفهوم قدرت ایالات متحده، درک این نکته کلیدی است که تغییر پدیده‌ای دائمی و مداوم باید قلمداد شود

پدیده‌ها به ضرورت نیازمند دگردیسی هستند چراکه لازمه حیات پویایی است. دو بار در یک رودخانه نمی‌توان شنا کرد. این نه به جهت ضعف بلکه به جهت ماهیت سیال شرایط باید درنظر گرفته شود.

مولفه‌های توانمندی

جایگاه بازیگران در صحنه جهانی و میزان نافذ بودن آنان در شکل دادن به حوادث یا جهت دادن به وقایع شکل گرفته بازتاب مجموعه توانمندی آنان و برداشتی است که دیگر بازیگران در رابطه با ظرفیت‌های مادی، انسانی، تکنولوژیک و معنایی آنان متجلی می‌سازند.

توانمندی‌ها هر دو جنبه ویژگی‌های مانوس به طبقه‌بندی و اندازه‌گیری و از سویی دیگر خصلت‌های روانشناختی را دربر می‌گیرد. هرچه ابعاد و حجم این توانمندی‌ها وسیع‌تر و فراخ‌تر باشد جایگاه و نافذ بودن از اعتبار و استحکام مدون‌تری برخوردار خواهد بود.

به همین روی باید گفت که قواره کشورها برحسب منطق شعار و تبلیغات پا نمی‌گیرد. بلکه برخاسته از کیفیت و حضور مولفه‌های درونی و ارزیابی است که در صحنه بیرونی انجام می‌شود.

برای ایفای نقش جهانی و ورود به قلمرو بین‌الملل‌گرایی بازیگر می‌بایستی در رابطه با سیستم اقتصادی، ساختار سیاسی، تولید فرهنگی، نوآوری‌های تکنولوژیک و ظرفیت خطای بهره‌مند از شاخص‌هایی باشد که کنش‌گرایی را ممکن و گزینه‌ساز را ممکن و تسهیل کند.

از سویی دیگر نیاز وافر و گریزناپذیر به وجود انسجام داخلی و یکپارچگی نخبگان است که این نیز تنها و تنها در بستر مشروعیت ارزشی و نهادینگی همسویی هنجاری بدنه جامعه با الزامات مدیریت صحنه داخلی به‌وسیله نخبگان امکان‌پذیر است.

برای این‌که بازیگری از منظر دیگر کشورها از قواره لازم برای ایفای نقش جهانی مطلوب گریزناپذیر تشخیص داده شود به ضرورت باید مولفه‌های ذکر شده مادی و معنایی در گستره آن سرزمین جلوه‌گری کند.

اقتصاد از وجاهت جهانی برخوردار است که رفاه را برای مردم به روزمرگی تبدیل کند. رفاه تنها در شرایطی شکل می‌گیرد که تولید ناخالص ملی و قدرت خرید قابلیت برآوردن نیازهای کلیت جامعه را به صحنه آورد.

سیستم سیاسی تنها زمانی کارآمد تشخیص داده می‌شود که این فرصت را برای حکومت فراهم می‌آورد و در چارچوب قوانین ارزش‌های موردنظر خود را به هنجارهای اجتماعی تبدیل کند و منازعات و گسل‌های اجتماعی در حوزه‌ای غیرامنیتی فرصت چالش را بیابند.

در قلمرو فرهنگی به ضرورت می‌بایستی ارزیابی‌ها و تفسیر پدیده‌ها و واقعیت در مسیری طی طریق کند که توجیه اخلاقی و ایدئولوژیک مورد نظر نخبگان حاکم را همسو بیابد و آن را استحکام ببخشد.

در حیطه نظامی باید قابلیت نمایش ظرفیت‌ها در اقصی نقاط گیتی باشد و توانایی مجاب ساختن و ترغیب دیگران در راستای قبول نقطه‌نظرات در بستر این نمایش به وجود آید.

در رابطه با ظرفیت‌های غیرمادی محققا کشوری از ایفای نقش نافذ جهانی و بین‌الملل‌گرایی برمی‌آید که از این توان برخوردار باشد که از زاویه و منظر نگرشی دو پدیده‌ها و حوادث معنا بیابند وجاهت عملیاتی بیابند. جایگاه و نافذ بودن بازیگران با توجه به این مولفه‌ها مشخص می‌شود.

هرچه تعداد بیشتری از این عناصر در اختیار کشوری باشد و از سویی دیگر هرچه تناسب این ابعاد به یکدیگر فزون‌تر به‌چشم آید محققا باید انتظار داشت که جایگاه رفیع‌تر و عمیق و گستردگی نفوذ فزون‌تری در صحنه ظاهر شود.

افول به منزله بحران

در آغازین دهه‌های هزاره سوم آنچه برجسته است همانا نقش‌آفرینی و حضور وسیع ایالات متحده آمریکا در حیات بخشیدن به پدیده‌های بین‌المللی یا تاثیرگذاری به مناسبات داخلی است. حجم و کثرت توانمندی‌های آمریکا منجر به این شده که در میان اعضای کلوپ قدرت‌های بزرگ و برتر نظام بین‌الملل قرار گیرد.

فعالیت‌های آمریکا برای ایفای نقش در معادلات جهانی و تصویری که دیگر بازیگران از این کشور در محاسبات خود ترسیم می‌کنند کاملا گویای این نکته است که آمریکا در شکل حداقل آن یکی از بازیگران صاحب سبک و محتوا بخش در تعاملات بین‌المللی است.

جایگاه و نفوذی که آمریکا از آن بهره‌مند است به دنبال پایان جنگ دوم جهانی به یک واقعیت همه‌گیر تبدیل شد.

به همین روی برای مدت نزدیک به هفت دهه است که آمریکا در میان مطرح‌ترین جغرافیاهای جهانی به ایفای نقش در مدیریت صحنه بین‌الملل مشغول است، اما از دهه 70 به بعد بتدریج «صنعت افول آمریکا» در صحنه مباحثات و مجادلات آکادمیک شروع به خودنمایی کرد.

محور تمامی بحث‌ها در دهه‌های 70 و 80 متوجه این نکته بود که ژاپن در جایگاه یک غول اقتصادی قرار گرفته و در مسیر یکه‌تازی در صحنه اقتصاد سرمایه‌داری جهانی قرار گرفته است و آمریکا به جهت تداوم تکیه به الگوهای سنتی مدیریت، برتافتن خلاقیت در گستره اقتصادی و به‌تبع آن در جا زدن در قلمرو رشد اقتصادی و شاید از همه مهم‌تر افزایش وسیع تعهدات بین‌المللی و هزینه‌های مداوم رو به رشد نظامی در آینده نه‌چندان دور در معادلات قدرت بین‌المللی جایگاه خود را از دست رفته خواهد یافت.در چارچوب این استدلال‌ها و ادله بود که نظریه عصر پاسیفیک شکل گرفت.

اوج این نگاه منفی به آمیزه آمریکا انتشار کتاب پل کندی در دهه 80 رابطه با ظهور و صعود قدرت بزرگ بود که با توجه به تجارب انگلستان و جابه‌جایی جایگاه این کشور در صحنه جهانی به دنبال پایان جنگ اول بود.

نویسندگانی که اصول آمریکا را اجتناب‌ناپذیر قلمداد می‌کردند و با توجه به داده‌های اقتصادی و هزینه‌های نظامی آنها را به عنوان شاخص‌های تائیدکننده نظرات خود منطقی می‌نمودند.

کاهش رشد اقتصادی، تمرکز ثروت، افزایش فاصله طبقاتی، به قهقرا رفتن قدرت خرید شهروندان، کاهش حجم پس‌انداز مردم، قلت یافتن طبقه متوسط و به موازات آن افزایش دهک‌های پایین در حوزه اقتصاد، افزایش مداوم بودجه نظامی، اکثریت یافتن مسئولیت‌های آمریکا نسبت به متحدین در بطن اقتصاد محروم از رشد اقتصادی مناسب، معیارها و نمادهای برجسته‌کننده افول آمریکا قلمداد می‌شدند.

در تمامی این تحلیل‌ها مقایسه شرایط اقتصادی آمریکا بعد از اتمام جنگ دوم و توان این سرزمین در دهه‌های پایانی قرن بیستم اساس و قاعده بودند. در عین حال اقتصاد ژاپن در چارچوب تصویری ترسیم می‌شد که ویژگی آن رشد مداوم، بی‌پایان و شرایط بدون بحران بود.

این معادله که در یک سوی آن آمریکای همیشه دست به گریبان بحران و کاستی اقتصادی و در سوی دیگر آن ژاپن غلتیده در رشد دائم اقتصادی قرار داشت که محققا فاقد هرگونه اعتبار تئوریک و صحت تاریخی بود و به همین روی ستون‌های استدلالی آن بشدت شکننده و آسیب‌پذیر بودند.

در بطن این استدلال‌ها این ضعف نظری بود که توجهی به این واقعیت نمی‌شد که مبنای استدلال نباید توجه به دوره‌های اقتصادی باشد بلکه می‌بایستی توجه معطوف به استحکام زیرساخت‌های مادی و فکری شود که اساس حیات و دامنه یک اقتصاد قدرتمند است.

دهه 70 و اوایل دهه 80 اقتصاد آمریکا تجربه‌گر دورانی بود که هر اقتصادی به دنبال دوران توسعه و حرکت رو به بالا با آن دست به گریبان می‌شود.

دوره بحران اقتصادی حیات‌بخش استدلال‌ها و نظریه‌پردازی شد بدون این‌ که توجه شود به جهت وجود بنیان‌های نهادینه ضروری برای یک اقتصاد توانمند برای خروج از بحران آینده‌ای متفاوت در برابر است. به همین جهت نظریه افول دهه 70 و اوایل دهه بعد از آن اضمحلال نظری و افول اعتباری را در کمتر از دو دهه بعد پا به عرصه گذاشتن تجربه کرد.

افول به منزله همترازی

سقوط امپراتوری شوروی و محو شدن اقتصاد مبتنی بر برنامه‌ریزی و همزمان با آن ورود ژاپن به قلمرو بحران اقتصادی، دهه 90 و دوره پایانی قرن بیستم را مستعد نظریه‌پردازی درخصوص «لحظه تک‌قطبی» کرد و این‌که همچنان باید انتظار داشت آمریکا در عرصه بین‌المللی یکه‌تازی کند.

اضمحلال کمونیسم در سال 1991 که توجه وسیعی را به خود جلب کرد به تدریج همراه با جلوه‌گری واقعیتی شده که در آن مقطع کمتر به آن توجه می‌شد.

کشور چین که در سال 1971 به دنبال سفر ریچارد نیکسون ورود به سیستم سرمایه‌داری جهانی را مشروعیت بخشید از آخرین دهه قرن بیستم خود را در موقعیتی یافت که کمتر کسی انتظار آن را داشت.

از 1978 سیاست‌های نوین اقتصادی چین مبتنی بر انباشت ثروت به خط‌مشی ملی کشور تبدیل شد و تا قبل از آن چین یکی از فقیرترین کشورهای جهان سوم محسوب می‌شد، اما به‌تدریج با پیاده‌سازی سیاست‌های جدید اقتصادی این کشور رشد اقتصادی بالای 10 درصد را تجربه کرد.

در آغازین هزاره سوم که مصادف بود با نزدیک به دو دهه رشد مداوم سرسام‌آور اقتصاد چین منجر به این گشت که صنعت تئوری افول آمریکا به عنوان گفتمان مطرح برخوردار گردد، اما آنچه به صحنه آمدن دوباره این نظریه را این بار متفاوت کرده نکته کلیدی و بنیانی ظرفیت‌های اقتصادی با وسعت سرزمینی، کثرت جمعیت و شاید از همه مهم‌تر جایگاه چین به عنوان رقیب جدی آمریکاست.

چین از سه مولفه اصلی برای ایفای نقش یک قدرت بزرگ با استعداد قرار گرفتن در موقعیت هژمون یا یکه‌تازی برخوردار است.

از نظر وسعت جغرافیایی چین همتراز آمریکاست. با درنظر گرفتن جمعیت، چین در جایگاهی بسیار متمایزتر از آمریکا قرار دارد. برای کشوری که خواهان کسب موقعیت پیشتازی در جهان است گریزی نیست که از منابع گسترده طبیعی برخوردار باشد تا در صورت درگیری نظامی با آمریکا از آسیب‌پذیری در رابطه با احتمال قطع راه‌های تجاری و حمل و نقل و آبی نگران نباشد.

این واقعیات سبب گشته است که برخلاف تئوری افول آمریکا در دهه 70 که بسیار سطحی بود تئوری افول در عصر حاضر بسیار توجه‌برانگیز جلوه‌ کند و قابل هضم‌تر به نظر آید.

در رابطه با تئوری افول آمریکا با محوریت چین تاکید این نیست که اقتصاد آمریکا فاقد پویایی و بی‌بهره از نوآوری تکنولوژیک است بلکه توجه به این مهم می‌باشد که ظرفیت‌های عمیق (فراوانی کارگر ارزان)، وسعت جغرافیایی (تنوع مکانی) و گستردگی منابع طبیعی (بستری آسان و دائمی به عناصر تولید) به این کشور امکان داده که آمریکا را پشت‌سر بگذارد و خود را در رفیع‌ترین جایگاه قرار دهد.

بحث در این چارچوب تحول نمی‌یابد که بنیان‌های اقتصاد آمریکا در حال فروریزی باشند بلکه نگرش این است که چین سوار بر موتور رشد اقتصادی موفق به گسترش رفاه و افزایش قدت خرید توده‌ها گشته است.

آمریکا در نقطه‌نظر سیستم سیاسی، ساختار اقتصادی، چارچوب‌های فرهنگی و پویایی مناسبات اجتماعی همچنان برجسته و برخوردار از جایگاه رفیع می‌باشد و تا آینده قابل پیش‌بینی باید با توجه به مولفه‌های شکل‌دهنده قدرت، آمریکا را بازیگری تاثیرگذار، نافذ، تعیین‌کننده، جهت‌دهنده و کنشگر در نظر گرفت.

پس تئوری افول آمریکا که هم‌اینک وجاهت آکادمیک یافته این را مطرح نمی‌کند که آمریکا پویایی اقتصادی را از دست داده است بلکه تاکید بر این می‌کند که اقتصاد چین در حال صعود گسترده است و به احتمال وسیع اقتصاد آمریکا را به جایگاه سوم جهانی نزول خواهد داد. پس افول را در برابر خواهیم دید، اما این به هیچ روی به معنای پایان نقش‌آفرینی آمریکا در صحنه جهانی نخواهد بود.