نگاهی به ” خوابهای سی ساله” ی نیلاب موج سلام ـ نوشته: موسی فرکیش

عمومی

 

“… در آدمانی گوشهء سترگ شانرا شعر پر کرده است…شعر گاهی فراتر از واژه هاست. گاهی نقاشی شعر است، نگاهی شعر است. چشم اندازی شعر است…” ( از داستان پیرهن مرده )

*** کتاب

“خوابهای سی ساله” مجموعهء داستانهای قلم بدست اندیشمند و آگاه، نیلاب موج سلام است که به تازگیها از چاپ برامده است. درین کتاب ما داستانهای زیر را میخوانیم: -رهایی ارغوان – چیغ – خوا های سی ساله – پیرهن مرده – دوی شب دلتای ذهن، متن و چالش

نویسنده در درازای سیر داستان نویسی، تنها مشغول “نوشتن” نیست. پرورده های ذهنی خویشرا از خط تجربه و آگاهی به بحث میکشد. او این توانایی را دارد که پدیدهء مورد بحث را از گوشه های مختلف نظر بافگند. در پی نتیجه گیری هم نیست، انرا ماهرانه بدوش خواننده میگذارد. جاییکه تداوم کنکاش در ذهن مخاطب جاری و کشمکش برانگیز میگردد. نیلاب موج سلام، در نگاهی نویسندهء فلسفی است. در پردازش و پی گیری تحلیل فکری مخاطب را با خودش میکشد تا با هم به وادی جوابها برسند. این جوابها شاید همگون نباشند، اما پیرنگ پرداختِ داستانی نویسنده این زمینه را مساعد میسازد که در جوِ یک نگر فلسفی- روانشناختانه از آگاهی ها و تجربه های مختلف بهره گیری گردد.

داستان “رهایی ارغوان” در کنارِ خیلی از مواردِ قابل تامل و بحث برانگیز برای خواننده، به این مساله هم میپردازد  که ” بریدن نه بخاطر متفاوت بودن، بل از برای خیلی همگون بودن” در آن ناکجای ناآگاهء ما شکل میتواند بگیرد. داستان از سرودِ “زمینی ترین ستاره” شروع میشود، که تداعی کنندهء نوعی گریز در همبودی را میرساند. شخصیت ارغوان، احساسِ دلتنگی، تردید و زندانی بودن را هم نماد میکند، حتا در قدم زدن بیشه، در نشستن و نگریستن در قهوه خانه بالزاک، در پرواز خیالی سنگفرش و در همدمی با دعوت مرد جوان.

خودش را در همه حالات همچو زندانیی میبیند که وابسته به “نیمهء دیگر خودش است”. رهایی از بند ، دریافتِ و نگرش صادقانهء درونی میخواست. او آنرا از دوستش “ینا” بدست میآورد: “…. من از گپهایت درین روز ها دانستم، همگونی های کرکتری، سلیقه یی و گونهء بینش هایتان برجسته و رشته کاری تان یکی بوده است. حتا گذشته هایتان. بگو مگو های تند و سپس گرفتن تصمیم از هم بریدن نه بخاطر متفاوت بودن، بل از برای خیلی همگون بودن می امدند. آدم نمیتواند با خودش بزید. انسان به او یی نیاز دارد که تکمیل بکند و مجاز بدارد، تکمیلش بکنند. اما بریدن از نیمه آسان نیست…”

ذهن جستجو گر نویسنده این مورد را از چند بُعد مینگرد، از زاویهء دید ارغوان، ینا و از آنسوی پنجرهء ثانی. مخاطب جواز مییابد تا با این طرز دید ها آشنا شود و آنوقت چشمانش را بشوید و در چالش ذهنی، خود جوابی را جستجو کند.

 در داستانِ “پیرهن مرده” ، خواننده با کنکاشِ ذهنی دیگری مواجه میشود. نویسنده در پی آنست که ” بیا از چیز هایی بگوییم که دیگران نمی گویند”. اینجا ما شاهدِ بحث جالبی دو شخصیت داستانی – یاسمن و آزیتا- میشویم: بار داری و انگیزه های آن. دو نگرش متفاوت به قضیه، دلایلی برای رد و تایید و هم زمینه های تاکید کردن برای بحث آشکار پیرامون این مطلب؛ خوانده را به کنکاش ذهنی میکشد.  او دید هایش را به ترازو مینهد، از منطق و فلسفهء بیان شده در ارایه ها بهره میگیرد تا جوابش را دریابد.

ارگانیک شاید زبان یگانه ابزارِ بکارگیری فعالیتهای ذهنی و فلسفی نباشد. از هر بعدی اما – چه عقل گرایانه و یا تجربه گرایانه – که بان بنگریم، رول زبان در تجسم حضور ذهنی در تحلیل، تفکر و تجربه، برجسته است. نیلاب موج سلام ازین امر آگاهانه و با مسوولیت فیض میبرد. زبان داستانی-فلسفی و روانشناختانه متن، مغلق و پیچیده نیست. ساده و آراسته و زیباست. برای انتقال پیام، از روایت داستانی بخاطر ارایه ان گوشهء فلسفی هستی بزیبایی بهره میبرد. خود میگوید: …”خوبست گاهی بر خود خشمگین  و با خود سختگیر شد. سهم خویشرا از درد برداشت.حساب تصفیه کرد، پیش از این که با دیگران. دسته یی سهم شانرا از درد کمتر بر میدارند، گروهء دیگر بیشتر. ..” ( از داستان خواب های سی ساله ) و خود از درد ها و تصویر سازی آنها بیشترینه سهم را بر میدارد. داستانِ  “چیغ” – سفرِ کوتاهی در ترن است. نمایه های پوسترِ نامتجانس با محتوا و خوانشِ خبر روزنامه با چیغهایی از یک دختر بچه بهم میآمیزند تا راه را برای پرردازشِ مقصود کوتاه سازد. پوستر دخترِ زیبایی را نشان میدهد که “قطره خونی از کنج لبش فرو میچکد”. بر پیشانی او نوشته بودند: “خواهشمندیم با دادن خون، به همنوعان تان کمک بکنید…”. خواننده متوجه میشود که این پرداخت هنری با اصل پیام در تناقصِ عجیبی قرار دارد. ذهن برای کاوشِ “تناقض” و “تضاد”،  فضا باز میکند. مسافر روزنامه را میگشاید: “بزرگترین تضاهرات نازیستان هیتلری امسال در شهر هامبورگ راه اندازی گردید…” و چیغ دختر بچه… این نماد ها آگاهانه و سمبولیک بکار رفته اند تا خواننده در زمینهء مساعد و چشم اندازِ دور نگر به کنه ماجرا کشیده شود. تا او بعد از ارایه های نویسنده از چند زاویه و چند نماد به کشمکش ذهنی برای بحثِ نازیسم و تکثر گرایی فرهنگی آماده شود. پایین کردن دخترکی که چیغ میزد از ریکشای طفلانه و لذت بردن از “آفتابِ مهربان”، پرداختهایست که خواننده در وجود نگاهء صمیمی و لبخند تصنعی مسافران، زوایای تاریک-روشن دیدگاه ها و کردار ها را میبیند. او بعد از خوانش، بایستی مقام حضور و فریاد خودش را دریابد. “چیغ” ذهن را با هم نشینی خوشِ صحنه ها به تفکر و پرداخت دعوت میکند. درین “ارگانیک” داستانی، پرده یی بیجا و بی مورد استفاده نشده است. از هر نمایه یی بهرهء مطلوب گرفته شده است و کلیت در گزارشِ نص، در پیوند جذابی قرار گرفته اند. پوستر، خبرِ روزنامه، چیغ، دختر بچه و “زیستن” آزاد زیر نور آفتاب و گزارشِ نیونازیستها همه با هم در تکه های مناسب جدولِ ارگانیک، جا خوش کرده اند تا در ظهورِ کُل جدول مدد رسانند. “… گزارش با شعار فرجام می یافت: “چند فرهنگی برابر است با با کشتار ملت”

زیر آن با شطِ نازک توضیحی نشسته بود: “این شعار نوِ نیونازیستان است.”

چیغ ها آمادهء ترکیدن بودند!”…

خواب های سی ساله

هایدگر دوری بودن خود تاویل گری را گریز ناپذیر میداند. “تاویل برای هستن در جهان ضروری است و نمیتوان انرا از جایگاهی فرا جهانی فهمید. هر تاویلی مبتنی بر این واقعیت است که امر تاویل شده، برای آنکه اساسا بتوان انرا فهمید، باید پیشاپیش فهمیده یا “آشکار” شده باشد…”. در تاویل متنِ ” خوابهای سی ساله”، نقب زنی بر خطهایی از پرداختها، روی همان تجربیات “آشکار” استوار است. آنچه که برای خواننده تصویر میشود، در حقیقت گذر های از برهه های حیات است که عیان بوده اند اما بنوعی شاید در پرداختن و تاویل، کمتر تامل و تاکید شده اند. نام کتاب از سومین داستان این مجموعه گرفته شده است. در بطن معنایی داستان، اشتیاق و تشویقِ کتابخوانی نهفته است. شخصیت مرکزی، از آوان کوچکی با کتاب و مجله آشنا بوده و کنجکاوِ سفرِ خوانشهای جذاب در حیرتکدهء  پر وسوسهء واژگان سرزمینِ پر شور کتاب شده است. او از پدر و مادر و خواهرش و دید و کرد آنها با کتاب و کتابخوانی قصه میکند. درین همبودی و همسفری او به نتیجه میرسد: “… درست است که انسان آفرینشگر کتاب است، اما جریان آفرینشگری با آن پایان نمی یابد. سپس میشود کتاب – آفرینشگر انسان. باز انسان – آفرینشگر کتاب و…”

قهرمان داستان در خانهء پدر کلان، به حل معمای آن “خانه گک در گوشهء حویلی” که بر در چوبینش قفل آهنی آویخته بودند، دست مییابد. او الماری کتابها را آنجا پیدا میکند و دو کتابی که چسپیده بر سینه با او از انجا بیرون میشود، تداعی کنندهء آن پرده های قبلی روایت میشوند و یادآورِ آن کتاب مشهورِ بالزاک  – رمان  ” زن سی ساله”. او در دنیای خودش و با سوالاتِ بیشمار، در زیر تاک انگور به “ملاقات” بالزاک میرود. برایش افاده میرسد:” …من یک پهلوی درد زن را کشیدم، تو پهلوی دیگرش را بکش…”. او  و بالزاک در حویلی اصلی که پاییز بود و ” خالی از زندگی” بود، از هم جدا میشوند تا او برود و پهلوی دیگر درد، پهلوی دیگر  زن سی ساله را از خوابها بیرون بکشد. او میرود تا تاکید داشته باشد که بایستی ” سهم خویشرا از درد برداشت.حساب تصفیه کرد، پیش از این که با دیگران…”. او تصمیمش را گرفته بود. تفکری برای کرد و کردار، راهی بسوی تاویل.

” …ایستادم و چنان آهسته که تنها من و بالزاک بشنویم، یکبار دیگر گفتم: – اما نام زن سی ساله را تغییر نخواهم داد! و از حویلی بیرون شدم…. و قفل را بر دهن در حویلی پدرکلان آویختم”.