مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهار روشن از امواج نور
آنچه را که خود احمد ظاهر میدانست که ابر سیاه ظلمت فضای زندگی اش را تیره و تار خواهد نمود و شمع وجودش را خامش خواهد کرد. احمد ظاهر آن جوان مشحون از مقام شامخ در میان مردمش اینبار مورد اماج از بیرحمی و شقاوت گروه سنگدل و جنایتکار و بیرحم قرار می گیرد و طومار زندگیش پایان می پذیرد. احمد ظاهر یک روز در ( بهار از امواج نور) با عبور از دامنه های تاکستان زار شمالی نا رسیده به ارتفاعات سالنگ ظاهرآ در تصادف موتر جانش را از دست داده است. زخم کاری بر پیشانی اش هویدا بود، ضربتی مهلک ی از چاقو بود یا گلوله مهم نبود، فقط آنچه که مهم بود این بود که قلب احمد ظاهر از تپش باز مانده بود. آن ضربت اگر از دست دوست (محبوبش) بود خورد یا رقیب مغلوبش باکی نبود. دستور آن اگر از سوی نگهبان زندان بود یا کاخ نشین شکنجه گر یا انتقام جوی درویزه گر روشن نشد و هرگز به عدالت کشیده نشد. چرا که مردی که می سرایید : زندگی آخر سرآید بندگی در کار نیست . بندگی گر شرط باشد زندگی در کار نیست) چه باک از مرگ داشت. مردی که سند جاودانگی اش را مردم با جان و دل امضا کرده بودند، مگر می میرد ؟؟؟؟
وقتی ترانه از احمد ظاهر را میشنویم آگاه می شویم که وی نه تنها یک شخصیت عالی استثنایی هنر آواز خوانی و موسیقی بود بلکه یک انسان ژرف نگر آراسته با سجایای اخلاقی و انسانی بود و طرز دیده ویژه به زندگی و اطراف خودش داشت. دلیل قاطع همین است که احمد ظاهر نه تنها هنرمند خارقلعاده و سترگ بود بلکه مردم دوست و غریب پرور بود، احمد ظاهر می دانست که زندگی رویایی است، مثل رویای یکی کودک ناز. میدانست که زندگی زیبایی است، مثل زیبایی یک غنچه ی باز. ترتیب و تنظیم عالی ترانه ها و آواز دلنشین و گیرایش همه و همه را مجذوب و عاشق خود نموده بود. پیر و برنا ، زن و مرد، خورد سال و بزرگ سال و تا عصر حاضر عشق شان احمد ظاهر بوده و است محال خواهد بود و نتواند که دیگری جایگاه احمد ظاهر آن دردانه دوران را تصاحب نماید.
احمد ظاهر یگانه هنرمند بود که به شعر روح می بخشید با شنیدن ترانه ی از احمد ظاهر که خوب ارتباط بر قرار گردد در یک لحظه طپش قلب هم در گذشته است هم در آینده، لحظه حال بودنش را تقسیم میکند با گذشته، و آینده سهم اش از گذشته میشود حسرت و نصیبش از آینده امید. با شنیدن صدای دلکش احمد ظاهر قلب برای دقایق کوته در همه جای زمان جایش را میآبد، قلب شنوده برای مدت گذرا همه ی جهان را تسخیر و به رویا ها میکشاند، این همان لذت واقعی است که میشود از ترانه های احمد ظاهر برد.
روانش شاد، یادش گرامی و نامش بر فراز آزادگی همیشه باد و بلند
کاش بودم لاله تا جویند در صحرا
کاش داغ دل هویدا بود از سیما مرا
کاش بودم چون کتاب افتاده در کنجی خموش
تا نگردد رو برو جز مردم دانا مرا
کاش بودم همچو عنوانی نشان روزگار
تا نبیند چشم تنگ مردم دنیا مرا
کاش بودم شمع تا بهر نگاه دیگران
در میان جمع سوزانند سر تا پا مرا
کاش بودم همچو شبنم تا میان بوستان بود هر شب تا سحر در دامن گل جا مرا
کاش قدسی از هوا پر میشدم همچو حباب
تا بهر جا جای میدادند در بالا مرا
چکیده از : غلام رضا قدسی
سید احمد ضیا نوری
شهر گتنبرک سویدن
جون2016