شهکاری ازشاخص انسانیت با ندای وجدان: از محترم سخی صمیم

عمومی

آموزهٔ از رعایت قواعد شریعت وحقوق (و درس عبرتی برپیروان احکام اسلام).

صوفی رسول

 نُمادی ازصداقت و راستکاری

قسمت دوم

صوفی رسول دو بوجی پول نقد به دفترم آورده است:

ساحهٔ رهایشی قضات  در مرکز ولایت  بلخ که دران تعداد زیادی منازل از طرف دولت وقت به منظور زندگی قضات مستحق اعمار ولی نسبت نواقص تا سال ۱۳۵۸ از طرف قوهٔ قضاء از پیمان کار آن تسلیم گرفته نشده « فکر میکنم تا حال هم تسلیمی صورت نگرفته باشد» ــ این منازل تا همان سال ۱۳۵۸ یاد شده با تآسف٬ بدون تمدید لین برق و نصب شیشه به دروازه ها وکلکین ها وتپه های کوچک خاکی هموار نا شده با سنگ و چوب و خشت و گِل در صحن حویلی٬ و عدم دسترسی به آب آشامیدنی٬ تشناب های غیر فعال و دیگر ضروریات منازل٬ خالی ازسکنه باقیمانده بود. و قضات محاکم با درک همین مشکلات و احساس خطرات گو ناگون دیگر و ترس و هراس از ناحیهٔ تنهائی در بین حویلی ها سکونت  را دران محل دشوار دیده درآن جا زندگی نمی کردند.

من که آدم طالعمندی هستم در چنین وضع و حالتی در همین سال ۱۳۵۸ از ولایت بغلان به مرکز ولایت بلخ به صفت رئیس دیوان مدنی و حقوق عامه تبدیل و مؤقتن در منزل یکی از اقاربم با مشکلات عدیدهٔ چون مهمان ناخوانده ساکن(امید وارم دیگر آنچنان روزی را نبینم). و زندگی خود را با خانم و طفل خُرد سالم آغاز ولی شب و روز در فکر پیدا کردن یک خانهٔ مناسب می باشم.

  ناگزیریها٬ و تجربه و درد خانه های کرائی مجبورم می سازد تا راه و چاره ی جستجو و خود را ازین مشکلات رنج آور رهائی بخشم و بالاخیره به این نتیجه می رسم که:  در یکی از همان خانه ها ئیکه قبلن در باره اش معلومات ارائه کردم و از نگاه وظیفه مستحق آن بودم کوچ و بار خود را انتقال و سکونت اختیار نمایم. همین کار را کردم. امّا این منزل جدید ازهمان روز اول برایم توصیه کرد که: ( بایست شب هارا به دو حصهٔ مساوی بین خود و خانمم تقسیم نمایم در نیمهٔ اول شب  باید خانمم ودر نیمهٔ دوم من تا صبح بیدار بمانم واز عقب کلکین های بی شیشه متوجه صحن حویلی و سرو صدا ها بوده  پهره داری کنیم…. اما خانمم با مهربانی زیاد یک امتیاز بمن بخشید که آوردن آب نوشیدنی از فاصلهٔ تقریبن یک کیلو متری به اندازهٔ ضرورت به دوش من باشد. من آن را پذیرفتم و برای خوشی فامیل و همگون با زندگی دیگر هموطنانم به دوکانهای شهر رفتم  ــ  یک پایه اریکین و یک بسته شمع های پاکستانی و چند متر پلاستیک اصل و پرده های قیمتی ازسرای لیلامی که جدیدن ازبسته ها(گات ها) باز کرده بودندوهمه جرمنی و فرانسوی بود نیزخریداری نمودم اما نسبت آنکه پرده ها رنگ مناسب وقد واندام صحیح نداشت و به کلکین ها و دروازه ها جور آمد نمیکرد قیامت صُغرا و روز سیاه بمیان آورد. و من چنان تحت فشارو ملامتی قرار گرفتم که لا چار فردای آنروز آن ها را  دوباره به دوکاندار بردم و عذر کردم تا پولم را مسترد کند.

دوکاندار اول پُرسید خودت سواد داری؟

 گفتم کمکی.

گفت( درین تخته چه نوشته ام؟

 چون تخته دربین لباسهای لیلامی بسیار به مشکل دیده می شد تا میخواستم آن را پیدا کنم و بخوانم خودش برایم گفت: (کالای را که فروختم پس نمیگرم بُرو که راه ره بند کدی.)

من خوب درک کرده بودم که باید دیگر چیزی نگویم. آرام کالا را برداشتم ورویم را به طرف دوکاندار گشتاندم و گفتم کاکا بامان خدا دوکاندار درحالیکه زیرلب غُم غُم میکرد چیزی نگفت ولی فکر کردم با چشمان خود مرا میخورد.

دوباره پرده های رنگارنگ خودرا بر داشتم و به خانه آمدم وبه آهستگی دُور از چشمان خانمم آن را در یک گوشهٔ اتاق گذاشتم  وخودم سطل ها را برداشته برای آوردن آب بیرون خانه رفتم).

 به هرصورت٬ روز دیگرناچارخانه ها را با این اجناس نو یعنی شمع و چراغ روشن و با پرده های جرمنی و فرانسوی فیشن نموده به زندگی آغاز کردیم.

 عصر روزدیگر دربین حویلی آنقدر مصروف تسطیح و هموار کاری و جمع و جور سنگ و چوب و خشت بودم  که   خاک وعرق لعنتی از نبود آب آگاه شده وطورغاصبانه سرو صورت٬ چشم ها و سوراخهای گوش و بینی مراتحت تصرفات مالکانه قرار داده و چهره امرا از شناخت کشیده بود.که خانمم آنطرف دیگر اشتوپ دیزلی را به روی حویلی کشیده صدا می زند( یک قطره اَو نیست بُرواَو بیارکه کچالوره پخته کنم٬ بچه گشنه شده) میگُم (میگویم) اینه میرُم (میروم) که تک تک دروازه وصدای چند نفر بگوشم می رسد. با تعجب آهسته آهسته پُشت دروازه می روم می پُرسم کیستی؟ میگویند دروازه را باز کن دروازه را باز می کنم خلاف تصوروخیال چند نفر را با لباس نظامی و تعدادی سربازان را مسلح در مقابل خود می یابم  زبانم گیرمی کند و پاهایم به لرزه می افتد و تنها عملی را که اجرا میکنم دستانم را به سینه گرفته با تضرع سلام عرضه میدارم و دیگر گُنگه و مبهوت باقی می مانم.و به فکر فامیل هستم.  زیرا هیبت سال ۱۳۵۸ بر همگان روشن و قابل درک بود و هست.

 اما برخلاف ایشان با مشاهدهٔ وضع و سرو صورت من با نرمش و احترام گفتند:

 شما در محکمه کارمی کنید؟

 گفتم بلی صاحب.

 گفتند این حویلی ها از ریاست محکمه است؟

گفتم بلی صاحب.

 گفتند چرا قاضییااینجا نیامده اند؟

 گفتم این خانه ها بجز چهار دیواری دیگر هیچ چیزی ندارد و……

 ایشان گفتند: غم مخورید ما سراز فردا میگوئیم که کار را شروع و همه چیز را درست کنند. و ما در یک تعدادی ازین خانه ها کوچ می آییم. من هنوز به این گفته ها اعتقادی نداشتم و مکررن از ترس برای ایشان می گفتم: بیایید چای بخورید؟ بفرمائید چای نوش جان کنید؟

 ا یشان در اخیر گفتند: نی تشکر بامان خدا و رفتند.

مؤجز اینکه در حدود یک هفته بعد این گفته ها حقیقت پیدا کرد وعمل انقلابی بالفعل مشاهده و کار قسمی  درساحه به هر نوعیکه بود آغاز گردید و بعد از گذشت مدتی همه مشکلات و کمبود های این خانه ها برآورده شد و شش فامیل از پیلوت های هوائی قوای مسلح در شش دربند حویلی قضات کوچ آمدند و به همسایگی من قرار گرفتند.

اکنون چون مشکلات مرفوع شده است به حویلی های باقیمانده نیز قضات سکونت اختیارو هیچ حویلی و خانه ی خالی نیست و منهم نفس راحت می کشم.

حالا سال ۱۳۵۹ شمسی مطابق ۱۹۸۱ میلادی است ومن عهده دارریاست محکمهٔ شهرمزار شریف (مرکز ولایت بلخ) هستم. و وضع عمومی هم اندک اندک رُو به بهبودی می رود و حاکمیت قانون دارد جائی برای خود می یابد. من در همین جَوّ حاکم مصروف کار های پُر جنجال دادگاه می باشم. 

صبح وقت است و فعالیت های روزانه به طور اساسی شروع نشده ومن درصحن حویلی دولتی مصروف خشاوه و دورکردن گیاه های ارزه و بیکاره و آبیاری سبزیجاتیکه خود کشت و کار آنرا به عهده دارم می باشم. خانمم صدا می زند بیا چای بخورکه ناوقت میشه بُرو سر وظیفه. متابعت می کنم می آیم و چای میخورم و آماده میشوم و میخواهم طرف دادگاه بروم پسر کوچکم گریه کنان خود را به آغوشم می اندازد و با فغان میگوید: نرو نرو مادرش اورا از آغوشم میکشد و از من دور می کند و من روانهٔ دفتر میشوم هنوز درصحن حویلی قرار دارم که پسرم همان جمله ایرا که اعضای فامیل به او آموخته اند با زبان شرین طفلانه گریه کنان صدا می زند( قاضی جان نرو٬ قاضی جان نرو) و من با شنیدن این صدا ها حویلی را ترک وبه دفتر محکمه که تقریبن در دوصد متری حویلی قرار دارد می رسم. می بینم تعدادی از مردم منتظر اجرای کارهای خود ها بوده و دفتر اداری محکمه مشغول اجرای کار مراجعین می باشند. من مستقیم به اتاق کارخود رفته و پشت میز قرار میگیرم. هنوز به امور روز مره اداری شروع نکرده ام که همکار محکمه (پیادهٔ) دفتر نزدم می آید و می گوید « شخصی از یک گادی(گاری) به د هن دروازهٔ محکمه دو بوجی را پائین کرد و هر دو بوجی را با خود اینجا آورده میخواهد پیش شما بیاید » من برایش گفتم بگو بیاید.

لحظه ای نگذشته بود که شخصی آراسته با لباس وطن وبا چهرهٔ گرفته و مغموم که به هردو دستش دو بوجی آویزان است داخل دفتر کارم شد. و بعداز تبادل سلام  تعارف معمول وطنی ازاو خواستم به چوکی بنشیند. او به چوکی نشست.

پُرسیدم درین بوجی ها چی هست ؟ به محکمه چطور آمدی؟

ساکت بود٬  باز پُرسیدم چرا گپ نمیزنی برادر؟ به محکمه چطور آمدی؟

 ناگهان به گریه آغاز کرد وگفت درین بوجی ها پول نقد است.

 گفتم پول نقد؟

 گفت بلی.

  پس آن را به محکمه چرا آوردی ؟ خود را معرفی کنید و چه میخواهید؟

 هنوز چند جمله ي بیش نگفته بود. پیادهٔ دفتر را گفتم ـ مسئول اداری و محرر محکمه را بخواهد ایشان هم آمدند.

همان بود که در محضرفعلی این آدم ناشناس خود را معرفی کرد و گفت « من صوفی رسول هستم وگریه کنان ادامه داد: برادرم را برده اند ما هرچه کوشیدیم مُرده و یا زنده ی او را نیافتیم نمیدانیم او را کجا برده اند جایش راهم نمیدانیم هیچ نشانه ی از او نیافتیم.

 بدین ترتیب صوفی رسول ماجرای مفقود بودن برادر خود را  ادامه داد و یک بخشی آن  را گفته بود که من سخنانش را قطع و به ارتباط اظهاراتش از او پُرسیدم.

 پس شما حالا از محکمه چه میخواهید؟ و این پول ها را چرا آورده اید؟

 او گفت این پول ها ازمن نیست و پولها ازهمان برادر لادرکم هست که به جز خدا کسی دیگری حتی اعضای فامیل٬ خانم برادرو فامیل خانم برادرم ازموجودیت این مبلغ به نزد من آگهی ندارند. اکنون این پول ها را آورده ام  و به شما تسلیم  می کنم تا هرچه شریعت میگوید شما اجراء کنید.

 من باز پُرسیدم برادرت نابود وکشته شده است؟

 با تضرع گریه کنان صدا زد نگوئید کشته شده و یا مرده است. برادرم شاید در جائی زندانی باشد که ما موفق به دریافت آن نشده ایم. خدا مهربان است که پیدا شود. و شما این پول ها را تسلیم شوید. و من می روم.

گفتم نه برادر شما باشید. فهمیدید از شما چرا پُرسیدم؟ که برادرت کشته و یا نابود شده است؟ 

گفت نی:

گفتم سوال فوق (برادرت کشته و یا نابود شده است؟) سوال ساده نیست و این سوال با سر نوشت پول های موجود در دادگاه ارتباط لا ینفک و ضروری دارد و باید  طور دقیق روشن شود که برادرشما زنده است و یا نابود واز بین رفته است و یا هم غایب می باشد؟ زیرا اگر برادرشما کشته و نابود شده است این پول صفت پول میراث را داشته و مالک آن ورثه است و ایشان باید سرنوشت آن را تعیین کنند. و اگر برادرشما زندانی ویا غایب است سر نوشت  پول به نوع دیگری رقم میخورد.

اکنون بعد از گفت و شنید فوق با صوفی رسول هویدا گشت: که نامبرده به نابودی برادرش متیقین نبوده وامید فراوان به زنده بودن وپیدا شدن آن دارد.

به هرصورت: اکنون مطابق هدایت احکام قانون٬ تعیین سرنوشت این پول نقد وحفاظت آن به محکمه تعلق داشته و محکمه با یست طور عاجل در ارتباط به حفاظت و نگهداشت آن تصمیم اتخاذ و بعد ازان اجرائات لازمی دیگری به عمل آید.

مطلب عمده ایکه توجهم را جلب کرد اندازهٔ این پول نقد بود؟

 از صوفی رسول پُرسیدم در مجموع این پول ها چند افغانی است؟

 صوفی گفت نمیدانم؟

جواب مشکلی بودو این جواب به مشکل محکمه افزود. من لحظه ی به فکر افتاده و به چنین اقدامی دست زدم.

باقی دارد لطفن منتظر باشید

سخی صمیم

 

سخی صمیم

 

قسمت اول

 

شهکاری ازشاخص انسانیت با ندای وجدان:

آموزهٔ از رعایت قواعد شریعت وحقوق (و درس عبرتی برپیروان احکام اسلام).

صوفی رسول

 نُمادی ازصداقت و راستکاری

خوانندهٔ عزیز! اکنون خودت و دوستان دیگریکه مطالب آینده را میخوانید از واقعیت های یک اجرائات عملی و مستندی آگاه میشوید که من به حکم ایجاب وظیفه دراساسی ترین بخشی ازان سهیم و وظایف قانونی خود را تاجائیکه توانائی داشته ام انجام داده واحکام قانون را پیاده و عدالت <نسبی> را تآمین کرده ام.

شما با کارکرد عجیبی از صداقت و ایمانداری یک انسان ناشناس بخود به اسم (صوفی رسول) که در ضمن این نبشته با آن آشنا می شوید آگاه خواهید شد او توانسته است با ویژگیهای عمل خویش خود را الگوئی در جامعه حق پسند و عدالت دوست جامعه سازد و یاد گاری از عمل نیک خویش ثبت دفتر و دیوان کند.

شهکارهای این انسان نُخبه طور مستقیم درزمان وظیفهٔ قضائی من صورت گرفته و به من ارتباط مستقیم داشت زانرومنهم مکلفیت وجدانی دانستم تا نبشتهٔ فعلی خود رابه اعمال کاملاٌ انسانی و ایمانی این مرد با وقار تخصیص دهم تا از یک طرف یاد وارهٔ ازاعمال دُرست و شرعی یک انسان نیک اندیش و فرشته صفت باشد و از جانبی هم درس عبرتی گردد بر کسانیکه اسلام را منحیث ماسک سفید بر روی سیاه می کشند ولی عملکرد شان از هیچ چشمهٔ شریعت و احکام اسلامی آب نمیخورد.

 آری اینبارمن مطالب آینده را بطورکلی بر قضیهٔ حقوقی عجیبی مربوط به خاندان همان صوفی رسول و برادر سربه نیست شده اش تخصیص داده ام و تا جائیکه از رویداد واقعه و اجرائات قضیه بیاد دارم و از همان وقت و تاریخ بخاطرم باقیست باز گو می کنم. ازینکه مطلب اصلی این داستانِ زنده و مستند بالای اموال و اجناس چون < پول نقد ـ اموال منقول وغیرمنقول> و اجرائات بخصوص دادگاه که با قاعدهٔ نظام حقوقی کشورو قانون مدنی و دیگر قوانین نافذهٔ زمان در گسترهٔ عدالت قضائی واجتماعی می چرخد٬ من این عمل تعجب آورو نِدای پُرغوغای نفس پاک آن را که با عشق وعلاقه بر ــ برادرسر به نیست شده و یا غایب خود تبارز می دهد به طورمختصر با چند بخش به وقفه ها تقدیم دوست داران عدالت و صداقت می نمایم.

خوانندگان واقع بین:انشآ فعلی من قصه و افسانه و یا تصورات خیالی ایکه ازان سریالی بوجود آید نیست وهم درامه و سوژهٔ فلم سینمائی که با تصویرو سخن بر روی صحنه بیاید هم نمی باشد. این سرگذشت غم انگیز ــ یاد واره ایست ازعمل یک انسان کم پیدا٬ که پاکی وجدان و صداقت ایمان رابه نمایش می گذارد حقوق شرعی و قانونی دیگران را رعایت و مکلفییت های اسلامی خود را درک میکند و  مفاد و بازتاب عملش ثبت و راجستردفتر و دیوان دادگاه میشود.

صوفی رسول کیست؟

صوفی رسول انسان متواضع٬ آرام٬ با تمکین٬ مهذب و با اخلاق است فعلاٌدرقید حیات بوده دارای یک پسرو جندین دختروصاحب نواسه های خُرد وبزرگ زیاد است اوبا خانواده اش درمرکز ولایت بلخ(شهرمزارشریف) زندگی می کند.

نامبرده اصلن با برادر بزرگش گرداننده و تاجردو دوکان بزرگ با مال و منال فراوان وصاحب روز و روز گار خوبی بود. و اکنون هم تا جائیکه اطلاع دارم با همان شهامت و صفات خوب خویش مصروف کار و فعالیت روزانه بوده و درقریه های دور دست شهر مزار شریف توسط وسیلهٔ نقلیهٔ خویش برای دوکانداران محل مواد مورد ضرورت  را انتقال و از فروش و مفاد آن کمائی حلال و پیشبرد روزگار می نماید.

صوفی رسول درحالیکه سواد کافی ندارد وخواندن و نوشتن را بدون درس مکتب و مدرسه به همان شیوهٔ ابتدائی به ابتکار و کوشش خویش آموخته است  به تخنیک ماشین آلات تراکتور وادوات موتورها و وسایط نقلیه وقت خود به اندازهٔ وارد است که در محل بود و باشش صفت پدر تخنیک را کمائی ودر حلقهٔ فامیل خویش حلال مشکلات  می باشد.

  صوفی رسول از همان دوران پدری با برادر بزرگش زیست باهمی داشته بدون تصور مال و منال من و تو دریک خانه و یک محل و تجارت دوکانها طور مشترک کار ومنافع مشترکی داشته اند.

 بر اساس اظهارات صوفی رسول: نیت پاک٬ صداقت کاری٬ داشتن حرمت برادری٬ رعایت احترام متقابل <احترام برادرخُرد بربزرگ وشفقت برادربزرگ برخُرد> بین ایشان وجوب دینی وحرمت پدری و پسری یافته و زندگی به همین روحیه در گذر بوده است. و بعد ها این نقشهٔ زندگی و آرزو های آنزمان و آیندهٔ آنها برهم میخورد و حیات خانوادگی آنها به گونهٔ دیگری قوام می یابد. انسجام فامیلی دو برادر از هم می پاشد و مصیبت دنیوی نا خواسته نا امید شان می سازد. 

روایتی از مُحتوای اظهاراتِ صوفی رسول در دادگاهِ وقت:   

رخدادیکه برآشیانهٔ این دو پرنده آتش افروخت٬ پرندهٔ پرستارسوخت وخانه اش نابود شد.

 

بر بنیاد اظهارات صوفی رسول واعضای فامیلش: در زمان رخداد و دگر گونی ثورسال ۱۳۵۷ شمسی مطابق ۱۹۷۹ میلادی و ماجرا ها و حوادث بعدی آن برادر صوفی رسول که سرپرست وبزرگ خانه ورهنمای تجارت دوکان های خود بوده است گرفتاروبه محل نامعلومی منتقل وناپدید میگردد.

صوفی رسول و اعضای خانواده به هر وسیله ی ممکنی دست می یازند و فغان و داد سرمی دهند وعرایضی بدست و با چشمان اشک آلود به هراداره ایکه امکان راه یافتن چه دربلخ وکابل و مکان دیگر وجود داشته است به امید باز خواست و کمک می روند و التماس ترحم و توقع می کنند تا آثارونشانی ازحیات وممات گمشدهٔ خود ها یابند. هر دروازهٔ خانهٔ امیدی را دقُ الباب می کنند وچون گداگری سرنخی امیدی جستجو می کنند و طالب کمک می شوند موجز اینکه همهٔ این تلاشها نتیجه نمی دهد و فضای نا امیدی بر خانه و اعضای خانواده حاکم میگردد.

مشکل اصلی کجاست؟ :

ببینید! درهرزمان ومکان یا حاکمیت وقدرتیکه نظام حقوقی وقانونی٬ زبان گویائی نداشته وبنام بازخواست وپُرسان وتآمین عدالت مرجعی سراغ نشود جنایات و وحشت و دهشت تبارز میکند و هست و بود افراد جامعه نابود میشود و قانون  جنگل در جامعه حاکم و مظالم و ستم همگانی بطور عام جایگاه عدالت را میگیرد و این زجر وحالت ناگوار طبعن سوالاتی را در ذهن افراد حقبین و عدالت طلبِ اجتماع تداعی و این پُرسشها را پیشکش می نماید؟ به گونهٔ مثال:

یک تآمل دُرست ویک داوری بیطرفانه٬ بربخشی ازقضیهٔ بالا٬ ازمامی پُرسد:   

انسانی را که به عنوان مظنون ومتهم ویا هرعنوانی دیگری از خانوادهٔ جدا و برده شود ــ ظاهرن <غایب> پنداشته میشود ولی سرنوشت این غایب مظلوم به کجا کشیده است؟

نامبرده غایبی است که خانواده اش جای بود و باش آن را نمیداند؟

موصوف مفقود و ناپدید شده است که هیچکسی ازاو خبری ندارد؟

 ضرورت است ابتدا غایب و مفقود را در همین نکته مهم از هم تفکیک نموده و به دنبالهٔ آن ماجرا را پیگیری نمائیم.

غایب: درحقیقت دوربودن ازنظر٬ وشکل پنهان بودن رامی رساند که تصورمرگ ونابودی شخص دران متصورنیست وحتی بطور اکثر جای بود و باش  شخص غایب نیز میتواند روشن باشد.

مفقود: به معنی گُمشده٬ لادرک٬ مفقود الاثر٬ ناپدید و ناپیدا را گویند که حیات و ممات (مرده و زندهٔ) بودن دران معلوم نباشد.

دیده میشود مشکل اساسی٬ پیدایش جواب همان دو سوال است و منظورازطرح مطالب پرگراف اخیردرمطالبات و داد خواهی خانوادهٔ صوفی رسول هم همانا ورود و رسیدن به جایگاهی بوده است تا بدانند:

شخص گمشدهٔ شان کجاست؟ او غایب است یا مفقود؟

به هر صورت ــ تلاش صوفی رسول وخانواده اش درراستای دریافت عضو لادرک فامیل شان به گونهٔ غایب ویا  مفقود  به جائی نمی رسد وازهردهن سخنی می شنوند. وروزگاربه همین منوال با پریشانی سپری میشود  تا اینکه اعلان رهائی محبوسین اززندان پُل چرخی سراسر مملکت را فرا میگیرد. و فامیل صوفی هم  بلادرنگ خود ها را به کابل می رسانند و منتظر پیداشدن گمشدهٔ خود ها می باشند.

صوفی رسول به روز باز شدن دروازهٔ زندان دربین جماعتی ازمنتظرین درمقابل درخروجی زندان پُل چرخی بیصبرانه درعالم رؤیا صورت برادررامی بیند که از زندان خارج ومقابل هم قرارمیگیرند وبا مهر برادری همدیگر را به آغوش میکشند لحظه ها با تلخی زهر آگین انتظار یکی پی دیگری میگذرد. و روشنی روز دارد تمام میشود اما به دست صوفی رسول جز یآس چیزی نمی رسد و زندانی های آزاد شده با فامیلها و وسایل نقلیه و موتر های شخصی میدان انتظار را تخلیه و رهسپار خانه های خود ها شده و صوفی رسول احساس تنهائی میکند.

صوفی رسول اینبار امید دیگری به دل می بندد او تصور میکند که برادرش حین خروج از زندان با او روبرو نشده و همدیگر را ندیده وهمراه با دیگر آزاد شدگان در بس و یا وسیلهٔ نقلیهٔ دیگری به طرف شهر کابل رفته است. نامبرده با این طمع و طلعت متوجه میشود که وسایل نقلیه همه حرکت کرده و از او فاصلهٔ زیادی گرفته و به جانب شهر در حرکت اند و برای او پایکشی وجود ندارد. او پای پیاده دوان دوان ازعقب موترها چندین کیلومتر سرک( از پُل چرخی الی کابل) را می پیماید و خود را به شهرواتاق بود وباش خودها می رساند ولی مع الاسف اتاق را خالی بدون برادر خالی می یابد. و به روایت خودش آن شب یلدای آگنده ازغم و ماتم را تا صبحگاهان شب زنده داری می کند و فردای آن شب بار دیگر با ناامیدی و قبول امید کاذب به زندان پُل چرخی میرود که گویا شاید برادرش را رها نکرده و زندانی ساخته باشند این بارنیزدست خالی و نا امید برمیگردد. این عمل را چند روزی تکرار میکند. ولی نتیجه همان است که بود.

مؤجزاینکه صوفی رسول با اعضای معیتی خویش با کوله باری ازغم واندوه و پریشانی دوباره به خانهٔ خود بر میگردد.

و ماتم سابقه را با ایعاد جدیدی چون چه باید کرد؟ شروع می کنند و با هم  طرح این سوالها را می ریزند: برادررا مُرده و نابود شده بحساب آوریم؟ و برآن فاتحه و دعا خوانی کنیم ؟ و یا بازهم به آن عنوان غایب دهیم وامید وارپیدایش آن باشیم؟ مشاورت های فامیلی را آغاز و مدت ها ادامه و به آن می اندیشند تا بالاخیره حاصل این شوروجلسات غم به نتیجه نمی رسد. و صوفی رسول به بحر درد و رنج غطه ور میشود.

صوفی رسول دردادگاه ـ پای میز قاضی:      

یاد داشت: بسا ازمحتوای این مستندازکتاب خاطراتم که همین اکنون زیر کارم است اقتباس گردیده است. 

  

باقی دارد…..

========

سخی صمیم