پدر گفت روزی به فرزند خویش
که ای نور چشمان پاکیزه کیش
پیُ دانش و خد مت آماده باش
و طن پرور ناب و آزاده باش
پسر گفت ، با با فد ایت شوم
چه به زینکه من خاک پایت شوم
نبو دم من ، اما تو بودی قرار
زبود ی تو شد بود من آشکار
منم دانه و کشتما نم تویی
منم شاخه ی با غبا نم تویی
زآموزش تو ست د نیای من
تویی تکیه گاه تمنا ی من
و طنپر وری از تو آمو ختم
اگر چه به عشق وطن سو ختم
ولی شادم ازعشق سوزان خویش
براه اصول و به ار مان خویش
گرا میست نام پدر جا ودان
چراغ تو روشن بود هر زمان
دلت شاد و عمر تو جاوید باد
درخشنده چون ماه وخورشید باد
چه گویم بو صف شما ای پدر
پدر بهتر آمد ز وصف پدر
پدر یاد و نام تو فر خنده باد
پدر جا نم عمر تو پا ینده باد
که تا بار دیگر بحکم زمان
رسد پرچم صلح تا آ سمان
عبدالو کیل کوچی