داد خداهی مرغکی / از ف.بری

عمومی

 

       نزد سلیمان نبی

 

بشنو این داستان ای مرد صفی

قصــــــــۀ دور سلیمـــــان نبی

مرغکی آمد به طرف چشمه سار

تا بیاشامد زآب خوشــــــگوار

چند طفلی بود درآنجا درزمان

مرغ نشد نزدیک شان از ترس جان

که مبادا بـــــروی آسیبی زنند

دست یا سر یا که پایش بشکنند

جونکه طفلان دور گشتند زآن مکان

مردی با ریش و قبا گردید عیان

او به ظاهر جلوۀ داشت و ادا

اعتماد مرغ بر وی گشت روا

بود تخمینش غلط همچون سُراب

گشت نزدیک تا بیاشامد زآب

قصد جان مرغ کرد آن خیره سر

سنگی پرتاب کرد بخورد اورا به سر

چشم مرغک گشت کور و تار شد

بر زمین خورد و تنش خونبار شد

برد مرغک داد خود نزد نبی

تا ستاند دادش زآن مرد شقی

حکم قصاص کرد پیغمبر بر او

تا بر آرند چشم آن مرد دو رو

اعتراض کرد مرغ برآن حکم و قرار

کی شود زینسان عدالت بر قرار

ما فریب ریش خوردیم نی زچشم

بس فریب و خدعه است در زیر پشم

ریش شان بهر فریب مردمان 

دام تزویر است بهر قصد جان

می نمایانند به ظـــــاهر پیشوا

لیک در باطن حریص و بی حیا

سالهــــــا افتاده ایم دردام پشم

ما ندیدیم جز فساد و کین و خشم

دیده های عقل گر بینــــا شوند

این ریائین زاهدان رسوا شوند

گوشدار حرف بری ای هموطن

تا به کی دربند اوهــــام و فتن