روایت تلخ حادثه ی خونین جمعه ی گذشته
نامش را نمیدانم…؛ خانوادهاش را نیز نمیشناسم. و نمیفهمم به کدام ایل و تبار تعلق دارد. اکنون یک پیکر بیجان است. گلولهی رویش را شکافته و از پشتسرش برآمده است .
پیکر این نوجوان نامراد اینک هشت روز میشود در سرد خانهی بیمارستان ایمرجنسی خوابیده است.
بار اخیر که او را زنده دیدم، جمعه گذشته بود و نفس زنان پیشاپیش تانک گارنیزون در نزدیکی چهاراهی زنبق میدوید.
من آهسته گام بر می داشتم و گلوله های که به سوی اعتراض کنندهگان شلیک میشدند را میشمردم. من باور داشتم چنانی که به برادرم، فرید باور دارم که این گلوله ها من و یاران عدالت خواه مرا نمیخورد.
من باور داشتم که سربازان مارا نمیزنند، فقط میترسانند؛ چنانی که برادر بزرگ دست را برای سیلی زدن بلند میکند اما نمیزند.
اما غریو گلوله ها نزدیکتر میشدند و غرندهتر.
ناگهان جوانی از کنارم رد شد و مرا هل داد به دست چپ خیابان و با لهجهای بدخشی گفت که بگریز؛ ظالمان میزنند! من نقش زمین شدم و تا برخواستم دیدم ویسالدین اکرمی غرق خون است و عدهای از دست و پایش گرفته اند و دوان دوان سوی بیمارستاناش میکشانند.
صدای گلوله همچنان در آسمان بلند بود و اما اینبار اصابت گلوله در ماحول خود را نیز حس میکردم. منتظر بودم چه لحظهای تختهی پشتم گرم و سپس شکافته میشود و نقش زمین میشوم. اینجا صدای ویس الدین بار دیگر به گوش ام طنین انداز شد «بگریز که ظالمان میزنند» دیگر اعتماد ام از این برادر کلان برخواسته بود و باور کرده بودم که با نیروی قهریه اشرف غنی مواجه هستیم و به هیچ کسی رحم نخواهد کرد.
چند قدم پیش نمانده بودم که عبدالمتین را غرق خون روی دوش مبارزان دیدم و در چند قدم دیگر کاکا شرین را غرق خون یافتم.
تا خواستم فرار کنم یادم از این کودک آمد که پیشاپیش تانگ میدوید. پشتم را نگاه کردم، دیدم تانگ در فاصلهی ده متری ام قرار دارد و میله های تفنگ به زاویه چهل و پنج درجه سوی اعتراض کنندهگان بی دفاع پاین است. این کودک را در یک نگاه دیدم کن در پیادهرو روی دوپا نشسته است و همچون موسیچهی باران زده ترسیده است. من فرار کردم و با خود گفتم او کودک است، هر قدر ظالم باشند او را نخواهند زد. ساعتی نگذشته بود که فهرستی از شهدای تیر اندازی گارنیزون و محافظان اشرف غنی بر اعتراض کنندهگان از سوی بیمارستان ایمرجنسی بیرون داده شد. در میان لست در کنار نام های چهار تن دیگر یک کودک بی هویت نیز نوشته بود. خودم را با سختی به سردخانه بیمارستان رساندم، دیدم همان کودک که از وحشت سپاه قهریهی ارگ همچون موسیچهی در کنار جاده زانو زده بود روی تخت سرد خانه خوابیده است.
اینک هشت روز میگذرد و خبری از خانوادهی این شهید نامراد نیست. به رغم مخالفت مسوولین بیمارستان این عکس را گرفتم تا در صورت پیدا نشدن وارثانش نشر کنم.
این عکس را نشر کنید تا بتوانیم خانواده اش را پیدا کنیم.